امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۰۱

 

لبانت

به ظرافت شعر

شـ*ـوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند

که

جاندار غار نشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان دراید

 

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور ترا هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را

تحمل کرده ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند

را

از روسپیخانه های داد و ستد

سر به مهر باز آورده م

 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم!

 

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

 

و

آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که با هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند

 

کوه با نخستین سنگ ها

آغاز می شود

و انسان با نخستین درد

 

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد –

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

 

توفان ها

در

رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب ِ همیشه را طالع می کند

 

بگذار چنان از خواب برآیم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود

 

پیشانیت آیینه ای بلند است

تابناک و بلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت

در سینه ات آوازمی خوانند

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا

عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

 

تا در آیینه پدیدار آئی

عمری دراز در آن

نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت

جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!

حضورت بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم

 

وسپیده دم با دستهایت بیدار می شود

 

 

 

از : احمد شاملو

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی