دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همهی آسمان هایت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
وغروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.
می ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
ومرا در کنار خود
از یاد
می بری.
از : احمد شاملو