امروز :چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۲۹۱

 

هستی

بر سطح می گذشت

غریبانه

موج وار

دادش در جیب و

بی دادش در کف

که ناموس و قانون است این .

 

زنده گی

خاموشی و نشخوار بود و

گورزاد ِ ظلمت ها بودن

( اگر سر ِ آن نداشتی

که به آتش ِ قرابینه

روشن شوی ! )

 

که درک

در آن کتابت ِ تصویری

دو چشم بود

به کهنه پاره یی بربسته

( که محکومان را

از دیرباز

چنین بر دار کرده اند) .

 

چشمان ِ پدرم

اشک را نشناختند

چرا که جان را هرگز

با تصور ِ آفتاب

تصویر نکرده بود .

می گفت « عاری » و

خود نمی دانست .

فرزندان گفتند « نع ! »

دیری به انتظار نشستند

از آسمان سرودی بر نیامد ــ

قلاده هاشان

بی گفتار

ترانه یی آغاز کرد

و تاریخ

توالی ِ فاجعه شد .

 

 

از : احمد شاملو

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






  • محبوبترين
  • اتفاقی
  • نظرات

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی