غریبه! بگو آدمی یا پَری؟
کدومی که اینجوری دل میبَری؟
کدوم آفتاب از کدوم آسمون
توو چشمِ تو پاشیده جادوگری؟
که تونستی دستاتُ قایق کُنی،
از آبایِ تو قصّهها بگذری،
بیای شهرِ ما رُ بریزی به هم
بگی از منم حتّا عاشقتری.
ندونی دوا درمونِ روزامه
شبی که قایم کردی تو روسری.
صدات و نیگات، آتیشَم میزنن
دوتاشون و مخصوصَن این آخری؛
دوتا حبّه زیتونِ فلفل زَدَهن
دوتا سبزِ مایل به خاکستری
که تا قاف رؤیا تو رو میبرن
میمونی باهاشون بری یا نَری…
چی میخوای بگی که نمیگی؟ بگو!
با این سَر تکون دادنِ سَرسَری…
سلامِت قرارِ خداحافظه
خداحافظیت آخرِ دلبری
میدونم نمیخوای دلم بشکنه…
نگو که نمیخوای بذاری بری!!
میتونی بری… اما تنها برو
دل عاشقاتُ کجا میبَری…
از : محمدجواد آسمان