یک روز بعدازظهر، بعد از سالهای سال،
وقتی که جامِ سال پُر شد بارهای بار،
تو لابُد از من یاد خواهیکرد؛ بد یا خوب …
… من اشک خواهم ریخت تا آن روز …
صدها بار.
آنروز، دیگر، سالها مانندِ دیوارند
تو این وَرِ دیواری و من آن وَرِ دیوار
من در کنارت نیستم وقتی که میخندی
دستِ تو پیشَم نیست هنگامی که من بیمار …
… چی دارم از تو ـ نازنین! ـ جز چند تارِ مو؟
چی مانده از تو پیشِ من جز چند عکسِ تار؟
… هِی استکانِ خالی و هِی استکانِ پُر
هِی روزهای خالی از سیگار و هِی سیگار …
شاید فراموشم کنی آن روز بعدازظهر …
شاید همان یکبار هم انگار نَه انگار …
آن روز بعدازظهرِ تو،
بایِست شب باشد
در شهرِ من
ـ شهری که یادت میکند بسیار ـ
آنشب، برای من شبیهِ خیلی از شبهاست؛
بُغضِ تمامِ روزها بر دوشِ من آوار …
امشب مرا آیینه هم تنها رها کرده …
… تنها همین تنهاییَم را میشوم تکرار…
از : محمدجواد آسمان