امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۱۸۷۱

 

غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی

برای مرگ خیالم چقدر راحت بود

 

برای دیدن بیست و چهار سالگی ات

زمان در آینه بیست و چهار ساعت بود

 

زمان در آینه یک جویبار نرگس بود

زنی که قرص مسکّن نخورده بی حس بود

 

ستاره بود، سحر بود، ماه مجلس بود

زمان در آینه دیدار بود، حیرت بود

 

بخند هی گل سرخم، گل بهار آمیز

که کرده عطر تو سیاره مرا لبریز

بخند دسته گل مهربان در آن سوی میز

که باورم شود این خواب واقعیّت بود

 

نگاه کردم و گفتم: هنوز بیداری؟؟!!

و همزمان دل من گفت: دوستم داری؟؟؟

برای اینکه بگویی فقط به من آری…

که باورم شود این عشق یک حقیقت بود

 

سفر بخیر نگفتی مگر عزیزترین؟؟؟

کجای قصه ما دست خورده است؟؟ ببین…

مگر عوض شده این فیلمنامه غمگین؟؟!!!

دوباره آمدنت کِی در این روایت بود…؟؟؟

 

زن همیشه، گل صورتی، شکوفه سیب…

دوباره دیدنت ای جان در این جهان غریب…

برای غربت روحم عجیب بود عجیب…

ببین که راوی خاموشِ این حکایت بود

 

دلی که بعد سفر با تو گفت برگردی…

برای اینکه بمانی بخاطر مردی…

که در غروب رسیدی و عاشقش کردی…

غروب بود، تن ماه در بدایت بود

 

زمان در آینه روح مسافرم آمد…

زمان در آینه بانوی شاعرم آمد…

زمان در آینه شعری بخاطرم آمد…

زمان در آینه اندوه بود، حسرت بود

 

زمان در آینه یک شعر بر لبِ من بود

زمان در آینه یک زن مخاطبِ من بود

کسی درون لباس مرتّبِ من بود

زنی بجای من انگار گرم صحبت بود

 

سحر تو یک زن جادوئیِ جوان هستی

تو مثل آب در آئینه ها روان هستی

بدون اینکه بخواهی تو مهربان هستی…

تو مهربان شدنت هم بدون علّت بود

 

بگو بمیر، بمیرم، تو همچنان هستی

بگو نباش، نباشم، تو جاودان هستی

مرا بِکُش بخدا، جانِ جانِ جان هستی…

مرا نخواستنت آخر رفاقت بود

 

مرا نخواستی اما هنوز میخواهم…

مرا نخواستنت را…چقدر خودخواهم…

مرا ببخش، من آن زائرم که گمراهم…

بمان و فرض کن امشب، شبِ زیارت بود

 

من این غریبه غمگین که روبروی توام

من این جواهر آبی که بر گلوی توام…

من آرزوی توام، چون در آرزوی توام…

وگرنه این همه عاشق شدن خیانت بود

 

هزار گنج غزل، اشک، گل، طلا، رویا

قبول کن که مرا باختی عزیزم…یا؟؟

من اعتراف کنم عاشقی در این دنیا…

شکست خورده ترین شیوه تجارت بود

 

زمان در آینه تبریک بود پیشاپیش

عروس سفره این شاهزاده درویش

زنی که وا شدن گیسوان زیتونیش…

طلوع مزرعه های بزرگ ذرت بود

 

درون کافه سحر شد، رسید شب تا روز

و گفتگوی من و تو ادامه داشت هنوز

ببین برای چه فردا نمیشود دیروز؟؟!!!

زمان در آینه مشغول استراحت بود

 

مرا ببخش، منِ عاشق آخرین مَردم…

از آخرین زن افسانه بر نمیگردم…

و زن به آینه برگشت، من سفر کردم…

 

《سفر شروع غزل های بی نهایت بود》

 

 

 

از : محمدسعید میرزایی

FacebookTwitterLinkedIn

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی